از امیر مومنان میپرسند: اگر به شما بگویند دو روز دیگر زنده هستید در این دوروز چه میکنید؟؟ حضرت امیر میفرمایند: روز اول را به کسب ادب میپردازم تا روز دوم با ادب زندگی کنم…
بسم الله الرحمن الرحیم
یا صاحب الزمان ادرکنی
یا صاحب الزمان اغثنی
ب سرعت رویم را برگرداندم… ترس و اضطراب ب همراه تشنگی و دل آشوبه بر من غلبه کرده اند…از ترس شوکه شده ام… متوجه اشکهایی که از ترس راه خود را گرفته اند نمیشوم.. میدانم خیلی دردناک است تحمل کردن این غم و ذره ذره آب شدن با فکر این که عزیزت دیگر نیست و دیدار او به قیامت افتاده اما من بخاطر چیز دیگری ترس وجودم را گرفته است… از این که نمیتوانم از دستش فرار کنم عذاب میکشم… از خود خودش، شاید انقدر نترسم اما از تاریکی ترس دارم از تنهایی هم از فراموش شدن هم … نمیفهمم کجا مینشینم فقط دیدم زنی که زار میزند و بی قرار و بی تاب به سر و سینه اش چنگ میکشد رو به رویم نشسته است و هزار باره از حال میرود… ترسیده نگاهش میکنم… وقتی نگاه از زن میگیرم که صحنه چند لحظه پیش می آید جلوی چشمم… قبری تاریک و تنگ… انقدر تنگ که اگر جنازه را به پهلو نخوابانیم جا نمیشود و انقدر تاریک که اگر غروب بود درونش دیده نمیشد… کاش فکر ها نبودند ک در ذهن ها خطور کنند یا کاش ذهنی وجود نداشت تا فکری هم وجود داشته باشد… فقط مغز بود و فرمول بدون تفکر و ذهنیتی… کاش قدرت تصور نداشتیم ک بیشتر از آن دو از این یکی قدرت نفرت دارم… تصورم را نمیتوانم کنترل کنم… میرود تا فوق فوقش خیلی زیاد عمر کنم هفتاد سالگیم…
آخر جمعیت ایستاده ام… آنچنان جمعیتی نیست… خیلی باشند سی نفر… که یک سومشان کسانی بودند ک از بد اقبالی شان نزدیکانم تشریف داشتند و بالاجبار آمده بودند… نگاه از پدرم بر نمی دارم… تا بحال اینقدر زار و نزار ندیده بودمش… همیشه صبرش برایم الگو بود و الان تعجب کردنم ب حق است… اگر در دنیا بودم این حالش را نمی توانستم تحمل کنم… مادرم را پیدا نمی کردم… که صدایش را از دور شنیدم… برگشتم و دیدم که شکسته و بدحال با کمک دونفر سعی خودش را میکند که خود را به جمعیت برساند… ناله ها و مویه هایی میزد که دل هر آدمی ذوب میشد… به نظرم این رفتارشان عاقلانه نمی آمد… خیلی روحم را آزار میدادند با این کار هایشان… به خانه ی ابدی ام که رسیدیم رفتم و بالای قبر ایستادم… اولین سنگ لحد که گذاشته شد زجه هایم بلند می شود… برای اتلاف وقتهایم زجه بلند میکنم… برای گناهانم… برای شکستن دلی شکسته… برای ناامید کردن غریبی تنها… برای خون دل های مفرد مذکر غایبی که ب دنبال سیصد و سیزده عاشق میگردد… چرا عاشق نبودم در دنیا؟… الهی وقت میخواهم… ای ارحم الراحمین رحم کن بر حال این بنده حقیر… فقط وقت های تلف شده ی یک هفته ام را میخواهم… یا سیدالشهدا آقا جان منتظرت هستم… منم همان نوکر روسیاهِ درمانده که در دنیا بجز امید شفاعت تو چیزی نداشت و در آخر دنیایش نیز بدون آمدن تو بدجور گرفتار میشود… دو ملک معروف می آیند… با همان سوالات ساده اما عذاب دهنده شان هم می آیند… از ترس زبانم سه قفله شده است و باز هم انتظار میکشم… انتظار کسی که امکان ندارد نیاید میدانم کرمی دارد ک از پدر به ارث برده است…
عالم همه قطره و درياست حسين
خوبان همه بنده و مولاست حسين
ترسم كه شفاعت كند از قاتل خويش
از بس كه كَرَم دارد و آقاست حسين
نوری در وسط جمع بسیاری از فرشتگان به سمت من و آن دو ملک می آید… خجل میشوم… آمد.. ارباب خوبی و کرم آمد…❤️